اميررضااميررضا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

عشق ماماني و بابايي

اميررضا به آرايشگاه زنانه مي رود

عزيز مامان سلام چهارشنبه 91/07/26ماماني وقت آرايشگاه داشت و مامان جون امتحان داشتند واسه همين من شما را به خونه خاله مريم بردم، خونه خاله واسه ات آشنا نبود واسه همين كلي گريه كردي  منم با خاله تصميم گرفتيم كه تو را به آرايشگاه ببريم و خاله اونجا مواظبت باشه، وقتي اونجا رسيديم و  خانمه خواست بند من بندازه تو كلي گريه كردي، اولش فكر كرديم كه غريبي كردي ولي كاشف به عمل اومد كه تو ترسيدي كه خداي نكرده بلايي سر ماماني بيارن، تا خانمه مي رفت كنار تو آروم بودي و حرف ميزدي و مي خنديدي ولي وقتي به من نزديك ميشد كلي گريه ميكردي، الهي بميرم خيلي اشك ريختي، خلاصه نصف صورت بند انداخته و نصف ابرو برداشته سوار ماشين شديم و تو را برديم مغازه پيش...
30 مهر 1391

اميررضا خان به آرايشگاه مي رود

قندعسلم سلام گلم موهاي سرت بدجوري بلند شده بود و بابايي مي خواست كه به آرايشگاه ببرتت ولي من به دليل سردي هوا مخالف بودم. بالاخره بابايي موفق شد و تو جمعه 91/07/21 براي اولين بار رفتي آرايشگاه دوست بابايي، آقاي يحيي هوشياري. اولش پسر آقايي بودي و مي خنديدي ولي وقتي آقاي آرايشگر خواستند با ماشين كنار گوشت را خط ببندند ترسيدي و گريه كردي و از اون موقع ديگه نشد خيلي خوب درستت كنند. خلاصه منم دوربين را برداشته بودم كه ازت عكس بندازم كه زوركي يه دو سه تايي بابايي انداخت. الان عزيز مامان خيلي آقا شدي، فداي گل پسرم بشم كه خيلي مردونه تر شده عزيزم خيلي دوستت داريم، بووووسسس ...
30 مهر 1391

ده ماهگي

اميررضا جونم سلام گل پسر، قند عسل، نبات مامان شما امروز ده ماهه شدي، هوراااااااااااااااااااااااااا الهي مامان فدات بشه ، سالم باش و تند تند بزرگ شو، تو اين دو هفته كه مريضي، شيطونيات كم تر شده و آروم شدي، همگي دلمون براي شيرين كاريهات تنگ شده البته خدا را هزار مرتبه شكر خيلي بهتري، حالا فقط آبريزش داري و سرفه ميكني... گلم تو دست ميگرفتي و بلند ميشدي، الان وقتي بلند شدي راه هم ميري، كنار گهواره ات مي ايستي و تاب ميدي و لالايي ميخوني، خيلي اين كارت نمك داره، يه بار بابايي يه عروسك گذاشت داخل گهواره ات، تو عصباني شده بودي و مي خواستي پرتش كني بيرون، كلي از دستت خنديديم... خيلي از بابايي حساب ميبري، مثلا مي خواي داخل يه اتاق بري، اگه باب...
13 مهر 1391

جدايي من و تو به مدت شش ساعت

پسر گلم سلام اصلا دلم نمياد اين پست را بنويسم، شايد واسه همينه كه هي امروز و فردا مي كنم... يادش كه مي افتم كه چه روزهايي كه بر من و تو گذشت، اشك از چشمام جاري ميشه، همه ميگن خيلي به هم وابسته شده بوديم، واسه همينه كه دوري سخت بود، خيلي سخت.... ولي مگه ميشه يه مادر و فرزند به هم وابسته نباشند، مگه ميشه اين روزها واسه كسي راحت باشه، من كه بعيد مي دونم.... روزهاي جدايي شش ساعته من و تو قرار بود از اول مهر شروع بشه، منم به اون اميد تصميم داشتم شهريور كم كم تو را به خاله زهرا عادت بدم، براي همين قبلش فقط يه چند باري اونم كوتاه ايشون را ديده بودي، اول شهريور بود كه با من تماس گرفتند كه بايد به مدرسه بروم، منم چاره اي نداشتم، تو را بردم پيش خا...
11 مهر 1391
1